وقتی اومدی خونمون 3 ماهت بود..زیبا و چالاک بودی...کارت شده بود بپر بپر و خوردن و خوابیدن! از همون اولم نگاهت خیلی کنجکاو بود...خیلی زود شوهرت دادم کوچولوی قشنگم! شوهرت یه پیرمرد دوست داشتنی پشمالو بود که من عاشقش بودم...طفلک قبل از دیدن تو افسرده بود ولی وقتی با تو ازدواج کرد جون گرفت! ولی بعد از مدتی زندگی با تو پر کشید و تشریفشو برد به بهشت!تو الان مادر 12 تا بچه ای! بزرگ شدی و همچنان محکم و استواری! همچنان توی فضولی و بپر بپر لنگه نداری....کله ت بزرگ تر شده و نگاهت هنوزم کنجکاوه...هنوزم زیبایی! مارال جونم! الان یک سال و نیمه هستی و یه پیرزن محسوب میشی...خیلی زود گذشت...زود ازدواج کردی...زود بچه دار شدی و زود هم می میری. ولی من دلم می خواد بیشتر از حد طبیعی عمر کنی...خیلی دوستت دارم دخترکم! تو بهترین و زیباترین و مسئولیت پذیر ترین همستر من هستی و من به وجودت افتخار می کنم....هر چند گذر ایام رد پاشو روی وجودت جا گذاشته....
خداییش بغض گلومو گرفت موقع نوشتن این پست!
عواطف با آدم چه می کنه خدااااااا!
[ پنج شنبه 91/4/1 ] [ 2:13 صبح ] [ "مهربان" ]