با یاد او...
بهترین دوست جون جونیم یه شب زنگ زده و با هیجان میگه: مهربان! بابات از چه سالی فلان جا کار می کنه؟ میگم: از همون ابتدای استخدامش...( و بابای اونم در همین سازمان کار می کنه) میگه: توی این جشنایی که برای شاگرد اولا می گرفتن و جایزه میدادن شرکت می کردی؟ بهش میگم: آره یه بارم یادمه توی فلان باشگاه بود....میگه: آره آره همونا....میگم: حالا چی شده مگه؟ میگه: بذار بیام دم در خونتون بهت میگم........
1 ساعت بعد...
بهترین دوست جون جونیم اومده دم در و بدون معطلی یه آلبوم کوچولو از کیفش می کشه بیرون...از این آلبومایی که توی هر صفحش دو تا عکس جا میشه....کنجکاوم که بدونم جریان چیه؟ و هر چیزی فکر می کردم باشه به جز این.....! :)) میگه: اینو ببین.... یه عکسه که یه عده بچه کوچولوی دبستانی کنار هم ایستادن با لبای خندون و قیافه های جالب! میگه: مهربان! این تویی مگه نه؟ آلبوم رو تقریبا از دستش می قاپم! ایییییییی واااااای! این که منم! الهههههههههههههیییییییی! چقدر کوچولوئم! نگاه کن آفتاب خورده توی صورتم اخم کردم! همون تونیک قرمز با خال خالی های سفید تنمه! خیلی دوسش داشتم..... میگه: روسریتو ببین! میگم: آره این روسری عشقم بود....یه روز نشستم و در همون عوالم کودکی خودم روش پولک دوختم و منجوق! هر چند خیلی بی ریخت شد ولی به هر حال من افتخار می کردم که یه بچه ی کلاس دومی پولک دوز هستم!
و سر انجام.... هر دو شگفت زده بودیم از بازی روزگار و سرنوشت جالبی که برامون رقم خورده. سالها پیش همدیگرو نمی شناختیم و با هم عکس انداختیم....امسال دوست جون جونی هستیم و عکس سالهای کودکی رو با هم نگاه می کنیم....
ازش می پرسم: چرا تا حالا به این نکته پی نبردیم؟ اصلا این آلبوم تا حالا کجا بوده؟ گفت: خونه ی بابام بوده تا حالا .... یه روز که رفته بودم اونجا کمد رو گشتم و پیداش کردم!
خیلی موضوع جالبی بود واقعا......حالا واقعا به تقدیر ایمان آوردم....ما در سرنوشت هم بودیم....نه دیروز بلکه امروز........?
[ سه شنبه 90/11/25 ] [ 12:3 صبح ] [ "مهربان" ]