مدتی پیش منزل یکی از اقوام مهمون بودیم. خانم خونه که درس و دانشگاه رو به پایان رسونده و الان در بیکاری بعد از تحصیل به سر می بره و با توجه به اینکه تازه ازدواج کرده و بچه هم نداره حسابی به نگه داری حیوان خونگی علاقه پیدا کرده. خلاصه اینکه ایشون صاحب چند تا همستر و جوجه و فنچ هستن و تازگیا یه جوجه بلبل هم به کلکسیون حیوانات خونگیشون اضافه شده! منزلشون که رفته بودیم در حال صحبت بودیم که یهو یه چیزی وییییییییییییییژ از این ور اتاق پرید اون طرف! دیدم جوجه بلبله که ظاهرا حوصلش سر رفته و درست و حسابی هم نمی تونست پرواز کنه.....منم که آدمیم شیفته ی حیوون:) بعضی وقتا اینقدر به این حیوونا محبت می کنم که آدمای اطرافم اعتراض می کنن پس ما چی؟! پریدم و جوجه ی بی نوا رو گرفتم توی دستم و گرم صحبت با خانم میزبان شدم. همین طور نازش می کردم و حرف می زدیم که یهو خانم خونه گفت: نگاش کن. کمبود محبت شده بچه! بین این همه حیوون دیگه کسی زیاد محل این نمی ذاره:( دلم خیلی واسه جوجه بلبل بیچاره سوخت. بیچاره توی دستم خوابیده بود و دلش نمی خوست از جاش تکون بخوره. گاهی هم سرشو می چرخوند و منو نگاه می کرد! اون شب از محبت خالصانه! ام به اون حیوون زبون بسته خیلی لذت بردم. وقتی دیدم هنوز اینقدر کوچولوئه که نمی تونه درست غذا بخوره با دستم بهش غذا می دادم و اون همچنان دهنش باز بود و منتظر لقمه ی بعدی! جالب اینجا بود اینقدری که پفیلا دوست داشت قطعات کوچیک میوه رو از دستم نمی گرفت که بخوره! اون لحظه به این نتیجه رسیدم که چه لذتی می بره خدای بزرگ از اینکه به بنده هاش محبت می کنه. از اینکه روزی ده اونهاست و پشت و پناهشونه....
* نام جوجه بلبل مذکور "تسلا" بود!!!
[ پنج شنبه 90/12/11 ] [ 1:33 صبح ] [ "مهربان" ]