بسم الله الرحمن الرحیم
+قبل التحریر: مطالعه ی این پست برای هیچ کس اجباری نیست...
دیروز صبح سراسیمه از خواب نصف و نیمه ی آشفته م بیدار شدم و انگار که چیزی بر من وحی شده باشه دویدم توی هال و گفتم منو بفرستین مشهد...دلم آقا جانمو می خواد...خسته م شاید آقا جان بتونه پناهم بده و آرومم کنه...مامان چیزی نگفت و غمگین نگاهم کرد...هرگز اینطور زخمی نبودم...چی شد خدا یهو؟
عصر بی حوصله حاضر شدم و با پای پیاده راه افتادم سمت مدرسه ی قرآنم...توی راه اینقدر درگیر بودم که نزدیک بود ماشین بهم بزنه و مرحوم بشم! فقط می گفتم من آقا جانمو می خوام..اگه نرم پیش آقا جانم حتما یه چیزیم میشه...
از مدرسه ی قرآن برگشتم خونه و مامانم به زور شربت گل گاو زبون ریخت توی حلقم...خیلی شیرین بود ولی تلخی من که با این چیزا شیرین نمیشه....
به زور منو نشوند و باهام حرف زد...بی فایده ست. وقت نماز شد و باز پناه بردم به نماز خونه م... به عطر یاسش و به عکس حرم آقا جانم...به قرآنم و کتاب دعام...خیلی تنهام.
بعدش رفتم توی آشپزخونه...خیلی رودارم والا! چند روزه تقریبا هیچ کاری نکردم...از روی مامانم شرمندم..می خوام جبران کنم و شام درست کنم و ظرفا رو بشورم و جمع و جور کنم...سیب زمینی های داغ رو می گیرم توی دستم و می سوزم...می سوزم و میسازم...بابا هنوز نیومده...مامان سر نمازه...زهرا دنبال درساشه...گوشی مامان غژ و غژ صدا میده....نگاه می کنم می بینم خاله مهریه...با یه صدای مردنی جواب میدم...سلام خاله کجایی؟ با کی هستی؟ نزدیک خونه ی مایی؟ ای داد بر من! خاله با بچه هاش و نوه اش و عروسش داره میاد خونمون...فقط 5 دقیقه فرصت داریم! قیافه ی منو ببین...اصلا نگفتنی! می پرم توی اتاقم...اشکای روانمو پاک می کنم...روی گونه هام دوتا خط قرمز افتاده...ساییده شده...به من چه؟ جنس دستمال کاغذیا خوب نیست حتما...چادرمو محکم می گیرم و میام بیرون...به زور خودمو سرحال نشون میدم...به این میگن ماست مالیزیشن! با خودشون شام آوردن...حیف جای من سر سفره خالیه! بعد از شام من همه ی ظرفا رو میشورم...هنوز از مامانم شرمندم...چایی میارم...توی عوالم خودم سیر می کنم که اسم "مشهد" به گوشم می خوره! به خودم میام و می بینم خاله میگه شاید انشاالله هفته ی دیگه بریم مشهد ( با دخترش) من عین برق گرفته ها میشم...التماس می کنم که شما رو به خدا منم ببرید...خدا شما رو رسونده...اونا خیلی خوشحال میشن که منم با خودشون ببرن...فدای دل مهربون آقا جانم بشم که اینقدر زود صدامو شنید...شب بازم به نماز خونه م پناه می برم مثل همیشههههههه. باز به عکس حرم طلاییش خیره میشم و تمنا توی نگاهم موج می زنه...خودت همه ی موانعو بردار...تا نیام پیشت آروم نمیشم...قلبم شکسته...جونم داره با اشکام میزنه بیرون.....
[ یکشنبه 92/2/15 ] [ 3:40 عصر ] [ "مهربان" ]