حال و مجال نوشتن نیست
انشاالله به زودی....
[ شنبه 90/11/29 ] [ 1:31 صبح ] [ "مهربان" ]
با یاد او...
بهترین دوست جون جونیم یه شب زنگ زده و با هیجان میگه: مهربان! بابات از چه سالی فلان جا کار می کنه؟ میگم: از همون ابتدای استخدامش...( و بابای اونم در همین سازمان کار می کنه) میگه: توی این جشنایی که برای شاگرد اولا می گرفتن و جایزه میدادن شرکت می کردی؟ بهش میگم: آره یه بارم یادمه توی فلان باشگاه بود....میگه: آره آره همونا....میگم: حالا چی شده مگه؟ میگه: بذار بیام دم در خونتون بهت میگم........
1 ساعت بعد...
بهترین دوست جون جونیم اومده دم در و بدون معطلی یه آلبوم کوچولو از کیفش می کشه بیرون...از این آلبومایی که توی هر صفحش دو تا عکس جا میشه....کنجکاوم که بدونم جریان چیه؟ و هر چیزی فکر می کردم باشه به جز این.....! :)) میگه: اینو ببین.... یه عکسه که یه عده بچه کوچولوی دبستانی کنار هم ایستادن با لبای خندون و قیافه های جالب! میگه: مهربان! این تویی مگه نه؟ آلبوم رو تقریبا از دستش می قاپم! ایییییییی واااااای! این که منم! الهههههههههههههیییییییی! چقدر کوچولوئم! نگاه کن آفتاب خورده توی صورتم اخم کردم! همون تونیک قرمز با خال خالی های سفید تنمه! خیلی دوسش داشتم..... میگه: روسریتو ببین! میگم: آره این روسری عشقم بود....یه روز نشستم و در همون عوالم کودکی خودم روش پولک دوختم و منجوق! هر چند خیلی بی ریخت شد ولی به هر حال من افتخار می کردم که یه بچه ی کلاس دومی پولک دوز هستم!
و سر انجام.... هر دو شگفت زده بودیم از بازی روزگار و سرنوشت جالبی که برامون رقم خورده. سالها پیش همدیگرو نمی شناختیم و با هم عکس انداختیم....امسال دوست جون جونی هستیم و عکس سالهای کودکی رو با هم نگاه می کنیم....
ازش می پرسم: چرا تا حالا به این نکته پی نبردیم؟ اصلا این آلبوم تا حالا کجا بوده؟ گفت: خونه ی بابام بوده تا حالا .... یه روز که رفته بودم اونجا کمد رو گشتم و پیداش کردم!
خیلی موضوع جالبی بود واقعا......حالا واقعا به تقدیر ایمان آوردم....ما در سرنوشت هم بودیم....نه دیروز بلکه امروز........?
[ سه شنبه 90/11/25 ] [ 12:3 صبح ] [ "مهربان" ]
هو الغفور
سلام علیکم :)
تنبلی هم بد دردیه. شایدم بشه گفت بی حوصلگی بد دردیه. به جای جستجو بین انواع شکلک و انتخاب یک مورد مناسب از همین علائم روی کیبورد استفاده خواهم کرد انشاالله!
امشب نیت کردم که از احوالات این روزای خودم بنویسم ( فقط خودم) و احساس می کنم در این وبلاگ از هدف اصلیم یه ذره دور شدم.....:(
ابتدا یکی از هنر نمایی های هفته ی قبلم رو با هم می بینیم:
و اما احوال این روزا بدین شرح است: بیمارستان/ تلفن/ شرح حال/ نگرانی/ آشپزی/ بی خوابی/ بی اشتهایی/ جمع و جور منزل/ نگرانی/ استرس/ سرما/ گرما/ دل زدگی/ دلمردگی/ نیاز/ سنگ صبور/ سخنران/ آشپز/ خانم خونه/ ..............و از صبح تا شب همینجوریه و لاغیر!
سخته دیگه....خیلی سخته....تقصیر کسی هم نیست به جز خودش....هنوزم با این سن و سال و بیماری و ... نمی خواد این غرور نا بجاش رو بشکنه.....
+پست معهود که قرار بود با عکس باشه فعلا نوشته نمی شود
+ چیزی که مهمه اینه که من احتیاج به کمک دارم.....آهااااااااااای! یا ایهاالناس........ یکی نیست یکم فکر منو عوض کنه. دارم نابود میشم. به حالی رسیدم که در تمام عمرم بی سابقه بوده. بسیار نا امید و بی انگیزه. دلم نمی خواد اینجوری باشم ولی دارم کم میارم:(
[ شنبه 90/11/22 ] [ 1:56 صبح ] [ "مهربان" ]
چقدر دلم می خواهد یک فهرست دقیق از ویژگی هایم تهیه کنم.... خدایا چه آفریده ایی؟ جل الخالق! انسانی به ظاهر ساده با سیستمی بسیار پیچیده....
من یک انسان مونثم. یک زن. یک مادر در آینده. زندگی می کنم در حالیکه هنوز نمی دانم از زندگی چه می خواهم؟ مسلمانم...خداوند را می پرستم...گاهی از شدت عشق به خداوند می گریم...گاهی با او قهر می کنم. سکوت او را دوست ندارم....دلم می خواهد بیش از اینها به او نزدیک شوم ولی.... عاشقم...عاشقی بی وفا و بی تعهد! همان "آقا جان" عزیزی که با نهایت بزرگمنشی مرا می خواند و من...:( من یک انسانم. با نیاز ها و خواسته های طبیعی یک انسان. من یک بشرم با احساساتی عمیق که گاهی مجبور به سرکوب آنها می شوم....
من قرآن می خوانم....عبادتگاه دارم....دلم برای نابسامانی یک مورچه هم می سوزد...من نفسم را باز خواست می کنم....خودم را تنبیه می کنم. با خودم قهر می کنم. دعوا می کنم...
آهان! تازه می فهم انزوای اخیرم به خاطر چیست.! از این کشمکش ها و مبارزات درونی ست. از این جهاد های اکبر و اصغر! من خدا را می خواهم! احساس سرکوب نشده را می خواهم! وفای در عهد می خواهم! نمی خواهم رو سیاه باشم.....
کاش اندکی قوی تر بودم.
شانه هایم تاب و تحمل مشکلات را ندارند....مادر می گوید در همین سختی هاست که انسان ساخته می شود...فولاد آب دیده می شود...ولی من سرسختانه بر ضعف خود پافشاری می کنم....... من یک انسانم. با نیازهای متعدد...خواستار تغییر...نیازمند دگرگونی...من بشری هستم که سهمم را از زندگی می خواهم...فقط سهم خودم و نه بیشتر...من چیزی فرا طبیعی نخواسته و نمی خواهم....فقط.........
من نمی خواهم حاکمیت کنم...من زن سالاری و مرد سالاری نمی خواهم....شایسته سالاری می خواهم....شعار نمی دهم....شعار را دوست ندارم....
من یک انسانم....یک زن....یک مادر پر تشویش در آینده.
" گویند سنگ لعل شود در مقام صبر/ آری شود ولیک به خون جگر شود"
[ دوشنبه 90/11/17 ] [ 2:30 صبح ] [ "مهربان" ]
هو الحق
امروز صبح یک سری کار رو باید پشت سر هم انجام می دادم. از ساعت 10:30 تا ساعت 1 ظهر طول کشید...من گیج شده بودم و مثل مرغ سر کنده اینور و اونور می رفتم.....
کارا که تموم شد به این فکر کردم که باید بیشتر به چیزی به نام " رشد" فکر کنم....به اینکه دقیقه به دقیقه ی زندگی تجربه ست و در طول این تجربه ها امکان رشد و کمال برای آدم فراهمه...اگر الان به فکر بالندگی بیشتر باشم چه بسا برنامه ی آیندم شفاف تره و مدیریت بهتری بر امور خواهم داشت........روتین زندگی این رو می طلبه که با مدیریت باهاش برخورد کنی...مدیریت هم برای امور هم برای افراد...و این مدیریت حاصل همون " رشد" ه . اگه بیشتر رشد کنم باعث میشه که........... خب می دونین؟ دو نفر هیچ وقت مطلقا شبیه هم نیستن...ایده ها و رفتارها در دو نفر مختلفه...اگه بخوایم سطحی و بی فکر برخورد کنیم که باعث آشفتگی میشه ولی چیزی که مهمه و واقعا هنر محسوب میشه اینه که با این اختلافا کنار بیای و اگه می بینی ضعفن به قدرت تبدیلشون کنی! هنر اینجاست که تو یا طرف مقابلت احساس کنید این تفاوت ها باعث " تکامل" خواهند شد...........اصلا چقدر خوبه که شالوده ی هر چیز " مدیریت" باشه...مدیریتی که حاصل " رشد" ه. چقدر باعث آرامشه! چقدر خردمندانه و زیباست که با هر چیز معقول و منطقی برخورد بشه....از جزئی ترین امور تا اساسی ترین و حیاتی ترین.....خدایا به امید تو!
+ خبر شبکه یک با همسران سه شهید بزرگوار راه علم( شهید علیمحمدی. شهید شهریاری و شهید رضایی نژاد) مصاحبه می کرد...صبر و آرامش از چهره و صحبت هاشون می بارید. خجالت کشیدم از خودم که تحمل مشکلات رو اینقدر سخت کردم برای خودم.....شرمنده شدم.
+ گاهی دلت می خواد یک چیزی رو داشته باشی ولی نداریش! همش با توهمش زندگی می کنی! خیلی بده!
+ آخه همذات پنداری تا چه حد؟ فکر نکنم اینقدر که من درگیر این رول شدم بازیگرش درگیر شده باشه! ( صحبت از یکی از آثار آقای برتونه!)
[ یکشنبه 90/11/9 ] [ 9:40 عصر ] [ "مهربان" ]