سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حدیث قند یک خردادی!

واااااااااااااااااا

جل الخالق!

اومدم وبلاگم می بینم موسیقی قشنگی که آقای فانی می خوند تبدیل شده به یه چیز دیگه!!! منم حرصم دراومد کلا قالبو عوض کردم...البته فعلا خیلی سادست اگه فرصت کنم می گردم یه چیز قشنگ تر پیدا می کنم....

بعد التحریر: قالب مورد نظر یافت شد!



[ شنبه 91/4/31 ] [ 11:34 عصر ] [ "مهربان" ]

نظر

چه کرد با من...


به طاها به یاسین به معراج احمد
به قدر و به کوثر به رضون طوبی
به وحی اللهی به قرآن جاری
به تورات موسی و انجیل عیسی
بسی پادشاهی کنم در گدایی
چو باشم گدای گدایان زهرا
چه شب ها که زهرا دعا کرده تا ما
همه شیعه گردیم و بی تاب مولا 
غلامی این خانواده دلیل و مراد خدا بوده از خلقت ما
مسیرت مشخص، امیرت مشخص، مکن دل ای دل بزن دل به دریا
که دنیا به خسران عقبا نیرزد 
به دوری ز اولاد زهرا نیرزد.
و این زندگانی فانی جوانی
خوشی های امروز و اینجا
به افسوس بسیار فردا نیرزد

کسی باور نمی کنه این 2-3 روزه من با این نوای روح بخش سرپام......با صدای گرم علی فانی

اگر عاشقانه هوادار یاری
اگر مخلصانه گرفتار یاری
اگر آبرو میگذاری به پایش
یقینا یقینا خریدار یاری
بگو چند جمعه گذشتی ز خوابت؟
چه اندازه در ندبه ها زاری یابی؟
به شانه کشیدی غم سینه اش را؟
و یا چون بقیه تو سربار یاری
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری
به گریه شبی را سحر کردی یا نه؟
چه مقدار بی تاب و بیمار یاری؟
دل آشفته بودن دلیل کمی نیست
اگر بی قراری بدان یار یاری
و پایان این بی قراری بهشت است بهشتی که سرخوش ز دیدار یاری

گاهی بین یه عالمه فکر و دغدغه و بعضا نابسامانی چیزی پیدا میشه که خوشایند باشه....چیزی که فکر و ذهن آشفته ت رو تا حدودی آروم کنه


نسیم کرامت وزیدن گرفته 
و باران رحمت چکیدن گرفته
مبادا بدوزی نگاه دلت را 
به مردم که بازار یوسف فروشی در این دوره بد شدیدا گرفته
خدایا به روی درخشان مهدی 
به زلف سیاه و پریشان مهدی
به قلب رئوفش که دریای داغ است
به چشمان از غصه گریان مهدی
به لبهای گرم علی یا علی اش
به ذکر حسین و حسن جان مهدی
به دست کریم و نگاه رحیمش 
به چشم امید فقیران مهدی
به حال نیاز و قنوت نمازش 
به سبحان سبحان سبحان مهدی
به برق نگاه به خال سیاهش
به عطر ملیح گریبان مهدی
به حج جمیلش به جاه جلیلش
به صوت حجازی قرآن مهدی
به صبح عراق و شبانگاه شامش
به آهنگ سمت خراسان مهدی
به جان داده های مسیر عبورش
به شهد شهود شهیدان مهدی
مرا دائم الاشتیاقش بگردان
مرا سینه چاک فراقش بگردان
تفضل بفرما بر این بنده بی سر و پا
مرا همدم و محرم و هم رکاب 
سفرهای سوی خراسان و شام و عراقش بگردان
یا مهدی یامهدی مددی

خدایا به روی درخشان مهدی....به زلف سیاه و پریشان مهدی....به این قسمتش که میرسه تمنا توی صداش موج می زنه...تمنا توی چهره ی من موج می زنه....الان با تمام وجودم خسته م...خسته از حق خوری و ناجوانمردی...خسته از این آدمای متظاهر و مسئولیت ناپذیر...بغضی مداوم به گلوم چنگ میندازه...اما وقتی صدای گرم و زیبا میگه " مرا دائم الاشتیاقش بگردان" روحم تازه میشه....آقا جان! زودتر بیا...بیا که دیگه ظلم و زشتی جا و مکان و پیر و جوون نمیشناسه.............



[ سه شنبه 91/4/27 ] [ 1:27 صبح ] [ "مهربان" ]

نظر

سپاس...

بوسه بر اندیشه ی پدر و مادر عزیزمون که از بچگی مفاهیم مقدسی رو آویزه ی گوشمون کردن. احترام به بزرگترها و قدر شناسی یکی از این مفاهیم بود که همیشه سعی در اجرای اون دارم. بنابراین حالا که به پایان دوره ی تحصیلی نزدیک شدم و از طرفی حس کردم که چند استاد از اساتید محترم حق زیادی به گردن ما دارن و مدیونشون هستیم به نمایندگی از دانشجوهای ترم آخر و یکی مونده به آخر و خلاصه هر کسی که حسی مشابه من داره و چه بسا فرصتی برای بیان قدر دانیش پیدا نمی کنه تشکر نامه ای تنظیم کردم و در وبلاگ گروهمون نوشتم...نوشتم تا این دین تا حدودی از گردنم برداشته بشه و حد اقل احساس رضایت کنم از اینکه قدر شناس بودم و وظیفه م رو انجام دادم



[ چهارشنبه 91/4/14 ] [ 1:55 صبح ] [ "مهربان" ]

نظر

چراااااااااااااا آخهههههههه؟

قبل نوشت: الان عصبانیم در حد انفجار و هیچ چیز نمی تونه آرومم کنه...الان می خوام ادب رو کنار بذارم- لااقل اینجا- و چند تا حرف جانانه بزنم تا شاید عصبانیتم فروکش کنه....الان معذرت می خوام به خاطر اینکه تو این پست قراره بی ادب بشم


حالم به هم می خوره از این آدمایی که پشت ظاهری فریبنده یه باطن بی خود و سطحی دارن...مریض میشم از دیدن آدمایی که مثلا مسلمونن...با حجابن ولی پشت حجاب به ظاهر مقدسشون هر غلطی که می خوان می کنن...پریشون میشم از دیدن این آدمایی که اسم چادری رو یدک می کشن...زحمت و رنج چادر رو تحمل می کنن بعد یه چیزایی ازشون می بینی که میگی خاک بر سر من که چادریم و همردیف این....واااای واااای خدایاااااا....اصلا دیگه فرق بین خوب و بد معلوم نیست...اصلا دیگه نمی فهمی چی به چیه؟ آخه آدم بیخود....آبرو می بری...چادر می زنی و هفتاد قلم آرایش می کنی هیچی...بوی عطرت از 20 کیلومتری شنیده میشه هیچی...دماغتو عمل کردی و تا نوک همون دماغتم بیشتر نمی بینی هیچی.. صدای تق تق کفشات که عمدا هم بیشتر می کوبی زمین هیچییییییییی....آخه چرا دیگه لوس بازی در میاری؟ چرا میری واسه مردم قر و غمزه میای؟ چرااااااا من با دیدن تو باید احساس شرم کنم؟ چراااااااا با این سر و وضعی که واسه خودت درست کردی و کلی فیس و افاده میری با یه مرد نامحرم با ناز و ادا حرف میزنی.......به درک هر چی قراره بعدنا بکشی...هر چی قراره جوابگو باشی...ولی آخه تو از جنس منی....تو مونثی و چادر می زنی منم مونثم و چادر می زنم....آخه بی حیااااااااااااااااااا چه بسا بقیه من رو هم مثل تو بدونن....بس کن... خجالت بکش و ......می ترسم از اون لبخند وقیحت

من اصلا آدمی با ذهن بسته یا اصطلاحا امل نیستم ولی امروز صحنه ای دیدم اونم در محیط دانشگاه اونم از آدمی که شاید تا دیروز تصور دیگه ای ازش داشتم که حالمو حسابی بد کرد...که همونجا ضربان قلبم از شدت خشم بالا رفت....که با خودم گفتم واااااای بر من که امثال این خانم که زیر چادرش اینقدر بی حیاست چادری محسوب میشن و من هم....اصلا خیلی پریشون شدم....خیلی سخته دیگه که بخوای تو این دنیای پر از تظاهر زندگی کنی.......دلم نمی خواد دیگران فکر کنن که شاید من هم و یا هر چادری دیگه به اسم چادر و به اسم مسلمون هر کار جلفی ممکنه ازمون سر بزنه....خدایا الان چی کار کنم که آروم شم؟



[ سه شنبه 91/4/13 ] [ 1:48 صبح ] [ "مهربان" ]

نظر

مبارزه و یک تجربه

یا قادر

ترم پیش بود که یه روز موقع رفتن به دانشگاه سری به فروشگاه لوازم بهداشتی زدم  و از اونجایی که عطر تو کیفیم رو به اتمام بود تصمیم گرفتم یه دونه دیگه با همون مارک بخرم البته یه رنگ دیگه......به دانشگاه که رسیدم مستقیم رفتم آمفی تئاتر چون قرار بود فیلم مرد سیندرلایی رو نمایش بدن......چراغا رو خاموش کردن و فیلم شروع شد و یه نفر اومد نشست کنارم که.....چشمتون روز بد نبینه! انگار که آب رو بر این بشر حرام کرده بودن و حمام کردن و اینا اساسا بی معنی بود! خلاصه من خیلی اذیت شدم و ادب مانع می شد که حرکت اضافه ای کنم و یا مثلا اعتراض کنم.....پس فکری به ذهنم رسید! شیشه ی عطر جدیدم رو برداشتم و یه جورایی نامحسوس گرفتم جلوی بینیم و با خیال راحت فیلم تماشا کردم....اون رایحه و مرد سیندرلایی به هم پیوند خوردن...از اونجایی که تم اصلی فیلم مرد سیندرلایی مبارزه و پیروز شدن بود در نتیجه هر وقت احتیاج به مبارزه و مقاومت هست بعد از یاری خواستن از خدا این شیشه ی عطر به من کمک می کنه! جل الخالق که چقدرم اثر داره! نمونه ی بارزش دیروز که 3 تا امتحان بسیار سخت تو یه روز داشتیم...بی خوابی و سختی بیش از حد درسهایی که مطلقا به زبون محترم انگلیسی هستن یه جورایی نا امیدم کرده بود و وحشتزده بودم....خلاصه خدای مهربونم خیلی به دادم رسید و همینطور عطر سحر آمیزم که منو دائم یاد مبارزه می ندازه و من دیروز واقعا یه مبارز شجاع بودم! اصلا همیشه بین یه رایحه یه صدا یا یه تصویر با تجربه های آدم ارتباطی هست......

پیام اخلاقی این ماجرا اینه که: اولندش فیلم زیاد نگاه کنید! از روزی که مرد سیندرلایی رو دیدم علاقم به فیلم چند برابر شد و خیلی چیزا یاد گرفتم...

دومندش همیشه عطر تو کیفی بخرید و سومندش همیشه یه نفر رو پیدا کنید که 1 ماه حموم نرفته! اون وقته که عطر تو کیفی کاربرد داره و باعث درس ها و تجربه های بزرگ میشه....



[ پنج شنبه 91/4/8 ] [ 7:46 عصر ] [ "مهربان" ]

نظر

:: مطالب قدیمی‌تر >>

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه